چاقــــــــــــــــو---شبـــح بوســــــــــــهـ ـ ـ -----شکارچی مهربـــــــــانـ ـ ـ



دنیای کج و معوج من

دیوونــــــگیــ هآمـــ .قوانیـ ـ ـ ـن کجکی

دیواری بساز
 دور قلبت
 که عشق
 هرگز نتواند
 وارد شود.

 عشق بیرحم تر است
 از چاقوی
 مردی
 که سلاخی می کند
 گلوی
 چهار بچه را.

چه مرگمه آخه قاطیدم دوباره ولی شعره خیلی باحاله .
چند لوزه حس و حالی عاشقی یافتم.(من و عاشقی؟جوک گفتم)
 بله
   من هم
 به شکار عشق رفتم
 در مرغزار دل

بله
    من هم
 دست خالی به خانه برگشتم.
 گاهی گریان
 گاهی تنها با نگاهی خیره
 به دوردست
                اما بی آن که چیزی ببینم.
نمی خوام باور کنم ولی  مث اینکه داره اتفاق میفته.به شعل های عاشقانه علاقه مند شدم شدیییییییییید.(خب که چی خره دلیل نمی شه که عاشق شدی.)(تو یکی خفه شو بی ادب.)
با شما نبودما آخه میدونید چیه چند وقته دلمو و عقلم با هم درگیرن.اگه بازم از این تیکه ها اومدم جدی نگیرید.خوب میشم ایشالا.....اما:
 جهنمی
 بد تر از آن
 نیست
 که مدام
 به یاد آوری
 بوسه ای را
 که
 اتفاق نیفتاده است.
لاستی من که سلام نکردم.(خسته نباشی )
شلووووووووووووووووووم.
خوفین؟
 چه خفلا؟
دوکس جونیام ببخشین که نتونستم همتونو خفر کنم اخه سرم خیلی شلوغه اما بعدا جبران می کنم.
نگی لفته شمال.آخه یکی نیس بگه دختر سه ماهه تابستون نلفتی حالا دو لوز مونده به مدلسه رفتی شمال؟
آیلی رو هم که همچنان نیافتم.کلاس بندیا دوباره تغییر کرده.نگی رو فرستادن یه کلاس دیگه.(نامردا گفته بودن جداتون می کنیم تا نتونید مدرسه رو بفرستید رو هوا ،ما باور نمی کردیم.)
قرار بود توی تابستون داستانمو تموم کنم اما تو این سه ماه57 صفحه بیشتر ننوشتم.آخه می دونید چیه تابستونو لفته بودیم شمال(اینو که همه می دونستن یه چیز جدید بگو)(تو کاریت نباشه دارم مقدمه چینی می کنم)(آهان از اون لحاظ،خب بفرما...)داشتم می گفتم خونه ی مامانبزرگم اونجاست ما هم هر سال خراب میشیم سر اون بیچاره ها .
اونجا هم که باشم ساعت 12 از خواب بیدار میشم میرم خونه ی عمو ی مامانم اونم به خاطر دخترش که رفیق فابریکمه دو ساعت با هم زر می زنیم تا اینکه مامام می زنگه که بیا خونه ناهار.ناهارو که خوردم دوباره میرم همونجا تا ساعت 8 .
از ساعت 9 به بعد یا فیلم نگاه می کنم یا کتاب می خونم .بیشتر کتاب شعر اونم از نوع عاشقانه و بعضی وقتا رمان.
آخر شبم می رفتیم گردش تا ساعت 1 شب بعدشم که لالا.البته این وسطا یه زنگ تفریح به خودم میدادم می رفتم خونه ی اونکی مامانبزرگم(مامانِ بابام) البته سه بار بیشتر نرفتم اونجا یا میرفتم پارک بعضی وقتاهم خونه دایی هام.حالا خودتون قضاوت کنید وقت از کجا میاواردم که داستان بنویسم؟
اما املوز می خوام قسمت سوم داستانمو بنویسم.

آسمان بی ستاره(قسمت سوم)

به پری نگاه کردم،اشک توی چشماش جمع شده بودو از چشماش میشد فهمید چقدر ترسیده .یه لحظه احساس گناه کردم گونه های قرمزشو بوس کردم و گفتم:ببخشید خیلی ترسوندمت؟یه لبخند خوشگل تحویلم داد و گفت:نه اشکالی نداره من به این دیوونه بازیای تو عادت کردم.
آروم به بازوش زدم و گفتم:ای بدجنس.
با هم کلی گل تو باغچه کاشتیم ،بعدش همونجوری با دستای گلی نشستیم و کلی با هم حرف زدیم تا اینکه دیدیم
مامانمو و خاله پریچهر لباس پوشیدنو حاضر و آماده روبرومون وایستادن.
- جایی قراره برید؟
مامانم با تعجب گفت: یعنی چی قراره جایی برید؟ مثل اینکه حواستون نیست شب شده ها، پاشید برید لباس بپوشید تا انوش برسونتمون خونه.اِپاشید دیگه، باز که نشستید دارید بِر و بِر منو نگاه می کنید.
- مامانی حالا نمی شه من و پری امشب اینجا بمونیم؟
- آره خاله بذار نازنین بمونه.
خالم گفت:پری خانوم خودتم باید بری حاضر شی.
هِی از ما اصرار از اونا انکار.آخرش با پری رفتیم تو اتاق مادرجون.پری خیلی ملوس گفت:مادر جون نمیشه مامانای مارو راضی کنید که بذارن امشب پیشتون بمونیم.خواهــــــــــش.
- خبه خبه خودتونو لوس نکنید. پاشید برید ،زود باشید.
من و پری زود پریدیم تو اتاق و پشت در منتظر وایستادیم.مادر جون در حالیکه به طرف آشپزخونه می رفت با صدای بلند گفت: پریچهر،پریوش یه لحظه بیاید کارِتون دارم.
یه 5 مین گذشت و نمی دونم مادرجون بهشون چی گفت که صدای مامانم بلند شد:نازنین بیا.
پریدم تو آشپزخونه.
- چه خبرته نکشی خودتو .امشب اینجا بمونید ولی وای به حالتون اگه دوباره تا نصفه شب بشینید و حرف بزنید که مادرجونو از خواب بندازید.دیگه سفارش نکنما.
بوسش کردمو و گفتم: چشم حتما.
-آره مثل دفعه ی قبل که گفتی چشم بعد ساعت دو نصفه شب مادرجون زنگ زد،گفت بیاید دختراتونو ببرید.
- مامانی  اون شب و منو پری بعد یه ماه همدیگرو دیده بودیم کلی حرف برای هم داشتیم ولی حالا 3 روزه که با همیم.
- خب بسه دیگه اینقدر حرف نزن خداحافظ.مادر جون شما کاری ندارید؟
- نه مادر جون خدا به همراهتون.
- خداحافظ.
اون شب مادر جون تو ایوون خوابید. خونه ی مادر بزرگم اینا یه ساختمون بزرگ به سبک قدیمی بود وسط یه حیاطه 500 متری، ساختمون هم تا دلتون بخواد اتاق داشت .خودم تا 6،7 سالگی توی اتاقا گم میشدم. ما هم تو یکی از اتاقا خوابیدیم  و بر خلاف قولی که داده بودیم تا صب حرفیدیم.

-پاشید تنبلا چقدر می خوابید، پاشید دیگه ساعت دوازدهه.
- نه مادرجون اینجوری نمیشه خودم بیدارشون می کنم.(صدای کامیار بود پسرِدایی محسن.)یه لحظه احساس کردم کل بدنم یخ کرده البته اشتباه نبود سر تا پام خیس شده بود.چشمامو باز کردم کامیار پارچ به دست بالای سرم وایستاده بود وهمینجوری داشت با نیش باز منو نگاه میکرد.
-بیشعور چیکار می کنی ؟مادر جون،مادرجون
- جانم مادر،چی شده؟
-ببینید کامیار چیکار کرده.
- وا، خاک به سرم کامیار جان چرا خیسشون کردی؟
- آخه چیکار کنم.خجالت نمی کشن تا لنگ ظهر می خوابن؟
بعد رو به ما کرد و گفت:اگه اینجوری پیش برید می ترشید و می مونید رو دستای عمه های بیچارم.حالا ببینید کِی بهتون گفتم.
مادر جون خندید و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت،گفت: دخترا پاشید صبحونتونو بخورید که باید برید خرید.
-مادرجون صبحانه نه ناهار.
- کامیار خان جنابعالی خفه لطفا، مادرجون خرید چی؟
- شما پاشید تا بهتون بگم.

لفطا نظرتونو راجع به داستانم بگید خیلی برام مهمه.
دیگه اینکه همتونو دوست دارم زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس         بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس
بای



 



جمعه 1 مهر 139013:0 جوجو

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 219
بازدید هفته : 334
بازدید ماه : 1187
بازدید کل : 258311
تعداد مطالب : 407
تعداد نظرات : 1084
تعداد آنلاین : 1

هدايت به بالا

کد هدايت به بالا

پشتیبانی

آپلود عکس

کد متحرک کردن عنوان وب

** *** **


نایت نما


نایت نما


نایت نما

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

* *